جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
سرش روی نقشه افتاد!
در عملیات خیبر چنان فشار روی ایشان بود که برادر صفوی کاملاً در جریانند. مأموریت خیلی سنگینی به ایشان واگذار شده بود و واقعاً هم کارهای سنگین را می پذیرفت و اصلاً از کارهای سنگین هیچ ابایی نداشت اما چنان که دلش می
جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
آنقدر سرپا بود تا سِرُم به او وصل کردند!
شهید محمد ابراهیم همت
سرش روی نقشه افتاد!
شهید محمد ابراهیم همت
چهل و هشت ساعت تمام نخوابید!
شهید عبدالمجید سپاسی
او سنگ تمام می گذاشت
شهید علی شفیعی
خواب را بر خود حرام کرده بود!
شهید مهدی زین الدین
در عملیات خیبر، شهید زین الدین از من خواست وضعیت خطوطمان را از نزدیک بررسی کنم و گزارش آن را حضوراً ارائه دهم. فشار دشمن در جزایر بسیار زیاد بود و به گزارش لحظه به لحظه ی اوضاع نیاز بیشتری احساس می شد.
یادم هست وقتی که از خط برگشتم برای ارائه گزارش، هر دو ایستادیم جلوی سنگر. وقتی من حرف می زدم احساس کردم که پلکهایش به هم آمده و خوابش برده است!
ناچار بیدارش کردم و باقی قضایا را گفتم و رفتم!(5)
من مهمات بار می زنم شما ببرید خط!
شهید مهدی زین الدین
« ما در جزیره هستیم!»
باور نکرد.
گفتم: « به خدا در جزیره هستیم!»
گفت: « پس همین طور ادامه بدهید، بروید پل ما بین جزیره ی شمالی و جنوبی را هم بگیرید و گرنه زحمتتان هدر می رود.»
ما رفتیم، آنجا را هم گرفتیم. جنگ به جزیره ی جنوبی کشیده شد. آقا مهدی هم آمد، اوضاع را از نزدیک زیرنظر گرفت...
بچه ها دو روز تمام جنگیده بودند. خستگی توان همه را گرفته بود. روز سوم پاتکهای شکننده ی دشمن شروع شد. چون گردانهای دیگر به اهدافشان نرسیده بودند، فشار زیادی روی بچه های ما می آمد. در تمام این مدت هم فقط یک گردان تدارکاتی توانسته بود با یک دستگاه تویوتا به دادمان برسد. تدارکات کل لشگر همین تویوتا بود و یک ماشین غنیمتی دیگر که مدام بین عقبه و خط می رفتند و می آمدند. دشمن هم مرتب آتش می ریخت روی سرمان.
در یکی از همین شبها من و چند تا از بچه های تدارکات خوابیده بودیم توی یک سنگر. آن قدر خسته بودیم که حتی حال و حوصله ی خودمان را هم نداشتیم. ناگهان یک نفر سراسیمه دوید توی سنگر، هیجان زده گفت: « بچه ها! عراق پاتک کرده، نیروها مهمات می خواهند...!»
بچه ها چشمشان گرم شده بود. بی حوصله بودند. یکی گفت: « بابا برو پی کارت!»
من تو عالم خواب و بیداری بودم. صدا به نظرم آشنا آمد. چیزی نگذشت که باز همان صدا توی سنگر پیچید: « بچه ها! مهمات نیست. خط خالیست!»
یکی از تدارکاتیها توپید به او: « مگر نگفتم برو بیرون! برو به دیگران بگو!»
باز همان صدا آمد: « بچه ها! من آقا مهدی ام، غریبه نیستم...!»
انگار که سنگر روی سرم فرود آمده باشد، سراپای وجودم لرزید. بچه های دیگر هم شاید همین حالت را پیدا کردند. آنچنان غریبانه این حرف را زد که من هر وقت یادش می افتم، دلم آتش می گیرد. از خجالت رویمان نمی شد توی چشم آقا مهدی نگاه کنیم. او با همان حالت مظلومانه گفت: « می دانم خسته اید! پس من مهمات را بار می زنم، شما ببرید خط، خالی کنید».
همین که از در سنگر رفت بیرون، همه یکباره بلند شدیم؛ دستپاچه و ناراحت. حالا از شرم نه کسی روی بیرون زدن از سنگر را داشت نه روی ماندن را. یکی از بچه ها نگاه کرد بیرون، بعد دوید طرف ما. هیجان زده بود. گفت: « بچه ها! آقا مهدی دارد مهمات بار می زند!»
دیگر طاقت نیاوردم. دویدم طرف ماشین، شروع کردم با آقا مهدی جعبه های مهمات را بلند کنم. بچه های دیگر هم آمدند. در تمام مدت بارگیری هیچ کس از خجالت لام تا کام چیزی نگفت. راننده هم از بغل ماشین آهسته رفت، نشست پشت فرمان. همه که سوار شدند، آقا مهدی با مهربانی خاصّی گفت: « ببرید گردان سیدالشهدا( علیه السلام)، همان گردان خودتان!»(6)
پی نوشت ها :
1. حماسه سازان عصر امام خمینی(ره)، ص 208.
2. حماسه سازان عصر امام خمینی(ره)، ص 225.
3. زخم کبود کبوتر، صص 71-72.
4. مثل علی، مثل فاطمه، ص 119.
5. افلاکی خاکی، ص 35.
6. افلاکی خاکی، صص 57-59.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}